خشونت و صلح   2011-02-15 11:45:32

با دوستی بحث می‌کردیم در مورد خشونت و اینکه حالا که حقمون‌رو نمی‌دن و با خشونت با جوونا رفتار می‌کنن و اعدام می‌کنن و می‌کشن و سنگسار و زندانی و شکنجه و هرچی که‌ فکرشو بکنی از اینها بعید نیست، پس چرا ما باید بایستیم و بخوریم و دم نزنیم. من ولی فیلم گرفتار شدن اون بسیجی به دست مردم خیلی غمگینم کرد که بشر با این تمدن چندین و چند هزارساله هنوز با خشونت فیزیکی می‌خواد حرفشو به کرسی بشونه و این چه‌قدر حیفه و چه‌قدر غم‌انگیزه.
نوشته بود اگه دلشو نداری نیا توی میدون الان وقت جنگه. اگه صلح می‌خواهی اول باید بجنگی.

براش نوشتم:

آره من دلشو ندارم. من فکر می کنم که اون بسیجی هم یک آدم با افکار عقب مونده و این بدبختی شه و فکر می کنم باید آدمش کرد تنبیه ش کرد تا درست بشه. شانس بهش داد که درست فکر کنه. ولی از طرفی تو هم راست می گی توی میدون جنگ که کلاس درس نمیشه گذاشت. این بحث داغی توی فیس بوک دوستای منه و من به هر دو طرف یک جوری حق می دم و هنوز نتونستم خودم یک اظهار نظر بکنم. چون می دونم هر دو استدلال خودشونو دارند و درست هم هست. ولی این دوساله بما نشون داد که زبون آدم سر اینا نمیشه بابا 22 بهمن اومدید حالا بذارید یک روز هم مخالفان بیان اقلا ببینید چند نفرن ولی خوب کدوم دیکتاتوری چنین کاری کرده که اینا بکنن. حق با توست شماها نباشید و این طرز فکر نباشه ما تا ابد اسیر اینا هستیم.

از طرفی آیا زبون دیگه سرشون می‌شه؟ پسر من وقتی فقط هشت سال داشت و به دبستان می‌رفت، هر روز کتک خورده و درب و داغون برمی‌گشت خونه و می‌گفت یکی از بچه‌های کلاسش بهش می گه شما ایرانی‌ها توی آشغال‌دونی زندگی می‌کنید و من اینو توی تلویریون دیدم و پسرم می‌پرسید این راسته؟ با او به در خونه‌ی هم کلاسیش رفتم. مادر جوان این پسرک در حالیکه سرش رو بالا گرفته بود گفت: حق با پسر منه راست می‌گه ما با هم یک فیلم دیدیم از ایران که بچه‌ها با پای برهنه درون آشغالها خوردنی و پلاستیک جستجو می‌کردند و زیاد هم بی‌راه نمی‌گه وگرنه شما اینجا چی‌کار می‌کنید. ماتم برده بود و تازه متوجه شدم که پسرک مقصر نیست وقتی در خانواده این طرز فکر وجود داره... بازهم طبق معمول به پسرم گفتم: عزیزم ولی تو یک جنتلمنی و نباید خشونت کنی مثل آقاها برخورد کن مبادا دست روش بلند کنی این بچه نفهمه و مادر پدرش هم، کاریش نمیشه کرد اگه توهم مثل خودش برخورد کنی می‌شی مثل اون. پس از اینکه یک هفته ی تمام پسرک بیچاره‌ام کتک خورد، بلاخره پدرش دخالت کرد و گفت: نه اینجوری نمیشه باید از فردا بهش حمله کنی نترس بزن بقیه‌اش با من. و داستان اینجا تمام شد. با یک استقامت جانانه پسرم برای همیشه از شر این مزاحم وحشی خلاص شد و من موندم فکری که کی می‌خوایم ما آدما آدم بشیم؟؟ کی؟؟.........







نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات